می بینمت هنوز به دیدار واپسین گریان درآمدی که : نیما خدا نخواست غافل که من به جز تو خدایی نداشتم اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد فردای ما نیامد و خورشید آرزو تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد